می خواهم این بارهم بنویسم ،اما نمیتوانم......
می خواهم بازهم بیایم و از درد و غصه ام بگویم.....
از درد و غصه ای که تو از هیچکدامشان خبــر نداری......
ببیـــن دل نوشته هایم را......ببین گفته هایم را.....بخوان دردهایم را......
سکوت کرده ام در برابرت ؛سکوتی که سخت عذابم میدهد امـــــا......
دیگه دارم تمام میشوم....دارم به انتهای این بودنم می رسم....
از نبودنت دلگیر نیستم......ازاینکه زمانی بودی و حالا نیستی دلگیرم.....
میخواهم حرف بزنم ،میخواهم برایت تعریف کنم از روزهای سختی که گذراندم.... از ثانیه هایی که بی حضورت گذشت....از نمـــازهایم که تمامشان با بغض به پایان می رسد..... از دعاهایم که فقط بوی وجودت را میدهد.....
دنـیا دنیـا برایت حرف دارم....
اما همین که نامت میاید ،همین که اسمت در ذهنم تداعی میشود،همین که کسی احوالت را می پرسد...از درون می شکنم اما صدایی نمیدهم...هیچ نمیگویم....هیــــــچ......
فقط چشمانم را جوری می چرخانم که اشک هایم سرازیر و قصه دلـم برملا نشود.....
گاهی اوقات حس شیشه شکسته ماشین را پیدا میکنم .....بااینکه خرد شده ام اما از هم نمی پاشم.....
فقـــط یادت بـاشــــد....
تـو،به تمــام لحـظـه های مـن یک بودن بدهکاری........